فاطمه جان جانفاطمه جان جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
رادانرادان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

.

دختر است ديگر . . .

من از عهد آدم تو را دوســـــــــــــت دارم از آغاز عالم تو را دوست دارم چه شب‌ها من و آسمان تا دم صبح سرودیم نم‌نم، تو را دوســـــــــــــت دارم   سلام کوچولوي نازم . . . آخيش خيالم راحت شد ماماني ،بالاخره واکسن 1 سالگيتــــ رو هم زديم وروجک من روز ها ميدويي اين ور ميدويي اون ور به اين دست بزن به اون دست بزن من و بوس بده بابا رو بوس بده . . . ميخوري زمين ،زمين رو دَ ميکني دستت رو به در و ديوار ميزني همشون رو دَ ميکني . . .با سوت سوتکت سوت میزنی از پشت در و دیوار و هر جا که گیر بیاری با ما دالی بازی میکنی تازگی ها هم یاد گرفتی دستات رو بگیری جلو چشمت و بعد بگی دا . . .تا میگم فاطمه...
7 آذر 1392

لطفا خوب شو

سلام جان جان مامانی ... یه مدت بود که فقط دوست داشتی بگی بابا ،یعنی میگفتم مامان تو تکرار میکردی بـــــا بـــــا ،همچین کشیده هم میگفتی که . . . دروغ چرا گاهی حسودیم میشد . . . حالا از اون موقعی که مریض شدی یادت افتاده که ای بابا من یک دونه مامان هم داشتم ها و دوباره مامان مامان گفتنت گل کرده . . . خب خدا رو شکر اگه بدونی چی به روز من اومد تا تو خوب بشی،گفته بودم خوب شدی ولی انگار این ویروس قرار نبود دست از سر ما برداره ، برای واکسنت هم که رفتیم گفتن چون بیماری ویروسی بوده نمیشه واکسن بزنه . . .  فعلا ابریزش بینی رو  داری  مامانی زهرا  و مامان بابایی هر دو عینک میزنن .هر وق...
28 آبان 1392

فاطمه . . .صبور کوچک

سلام فاطمه ی مامان  تو واقعا خوبی و من نمیدونم برای کدوم کار نکرده شایسته همچین تویی هستــــم . . . نمیدونم چه طور باید همه ی خوب بودنتــ رو تعریف کنم . . . تو مدت مریض بودنت این قدر صبوری به خرج دادی که شاید من به عنوان یه مادر اون قدر نتونستم صبور باشم . . . به " تـــــــــــــو " کـــــه میرســـــم ...!  مکـــث میکنـــــم ...!  انگـــــار در " زیباییــ ــت " چیـــــزی را ,  جـــــا گذاشتـــــه ام !  مثلــــــــــا"...  در صـــ ــدایت ... آرامـــــ ـــش  در چشـ ــــم هایـــــت ... زندگـــــ ـــی          ...
19 آبان 1392

حال و هوای ما

سلام عمر ماماني بابايي دیروز تند و تند رفته آزمايشگاه ،براي تو فسقل نوبــت گرفته اونوقت برگه آزمايش رو داده دستم ،روش نوشتن خردســــال فاطمه رضائي . . . من قربونتـــ ميرم ها خردســـال كوچولو اعصابم خورده،جمعه شب،از تولد امين كه اومديم خــونه ديدم اي بابا چرا اين قدر داغي ! گفتم شايد به خاطر اينه كه با پالتو تو بغلم بودي ! ديدم نه هي داغتر ميشي ولـــي خنك تر نه . . . حالا همين طور ادامه دار شده و تــــب پشت تـــب ،اصلا اشتها نداري . . . شيشه شير رو كه ميبيني همون شير نخورده رو هم بالا مياري . . .  فردا هم نوبت واکسن داشتی که باید بمونه هفته دیگه، اعصابــــم خورده خورد ميخواستم بيام يه پست شاد و شنگ...
12 آبان 1392

دختر پاییزی من ،ت ولدت مبارکـ

  بنام خداوندی که عشق را آفرید و به همراهش , " پــــایــــیــــز " را....   پاییزم را نقاشی کردم در یک شنبه هفـــــت مهر 1391ساعت 23:35 شب             سلام" پاییز من "    تنها هزار رنگ دوست داشتنی ؛  حواست هست ...؟؟؟ ثانیه ها در گذرند و انتهای شهریور , سال رو به پایان است !!! گویا تمام سال بغضش را فرو برده تا " پــــایــــیــــز " فرا رسد... آنگاه هر بغض نشکفته اش را می نویسد , با اشک می شوید و رویِ بندِ احساس پهن می کند... نفس بکش.... به سلامت عقلم شک نکن... من در سالم ترین حال و هوای روحم...
7 آبان 1392

مشهد الرضا 2

سلام جان جان مامان اومــدم بگم این چند روزی که نبودیم ،رفتیم زیارت امام رضا . . . دوباره طلبیده شدیم که اونجا باشیم ،البته این دفعه بدون بابا . . . برای خودم هم باورش سخت بود ولی رفتیم . . . به خاطر شرایط سفر که قرار بود با قطار باشه و ایـــنکه بابایی همراه ما نبود فکر میکردم خیلی خسته بشی و اذیت کنی ولی شکر ،به لطف خدا و همســـفر های خوبم نه خسته شدی و نه اذیت کردی . . . باید از زندایی جون که لنگه نداره و دختر خاله جونی ها حسابی تشکر کنم که واقعا کـــمک حالم بودن . . . از شر و شور بودن تو گلی هر چی بگم کم گفتم . . . آباژور روی میز  و کشیدی سمت خودت تا بیاری پایین ، طاهره جون من رو صدا کرد خی...
7 آبان 1392

روز کودک من مبارک

سلام جان جان مامان اول از همه روز جهانی کودک به تو کودک دلبنـــد خونه من و بابا مبارکــــــــ   بارون و هواي سرد ،اينكه ميگم سرد يعني يه چيزي مثل زمستون و همينه كه باعث شده من و تو بيشتر از قبل مهمون خونه ي خودمون باشيم . . . حالا هفته ديگه قراره  با هم بریم يه جاي خیـــــــــلی خوب  كه تلافي اين چند روز حسابي ازش در مياد،حالا بماند كجا!!!!  اين روزها به خاطر سرماخوردگي خيلي كم طاقت شدي . . . خواب روزانت به هم ريخته . . . شب ها به خاطر خوردن دارو خيلي كلافه ميشي و دوست داري زودتر بخوابي . . . قربونت برم الهيــــ   اصلا یه جا بند نمیشی و دائما دنبال منی ،کل...
17 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به . می باشد