فاطمه جان جانفاطمه جان جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
رادانرادان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

.

دست خدا . . .

تاب تاب عباسي خدا من و نندازي اگه قراره بندازي بغل خودت بندازي .. .. نميدونم چرا اين بار شعر رو اين طوري برات خوندم ، انگاري از لحظه تاب دادنت منتظر بودم .. .. يك دفـــعه تاب پاره شد و تو باصورت روي موكت اتاقت نقش زمين شدي ، فقط صداي جيغــ م يادمه و صورت خونيه تو ،نميتونستم به چيزي غير از تو فكر كنم حتي اجازه ثانيه اي نفس كشيدن نداشتم .. .. سريع بغلــت كردم  و به صورتت نگاه كردم همه چي سالم بود به جز لب كوچولوت كه خون ازش فواره ميزد ، به هر ترتيبي بود خون و بند اوردم و بعد از مطمئن شدن از حال عمومي ت زنگ زدم بابا و ديگه بغضــ م تركيد . . . شكر خدا به خير گذشت ، درسته الان جاي كبودي روي چونت و پارگي رو لبت خود نمايي ميكنه...
21 ارديبهشت 1393

واكسن

سلام جان جانم با اینکه از دیشب بی قراره واکســـنت بودم و دائما ساعت و چک میکردم که خواب نمونیـــ م ولی مثل اینکه تو بیشتر از من عجله داشتی چون برخلاف همیشه ساعت 7 از خواب بیدار شدیــ .. .. تا صبحونه شما رو بدم و خودم و بابایی حاضر بشیم ساعت شد هشت و نیم . . . مثل دفعات پیش برات توضیح دادم که چرا واکســ ن میزنیم تا یه وقت فکر نکنی که این یه نوع تنبیه و هم شاید راحت تر با موضوع کنار بیای .. .. خدا رو شکر گریه بقیه بچه ها رو شیر زن کوچیک من تاثیری نداشت و خم به ابرو نیاورد .. .. واکسن اول و تو بغل خودم زدن به بازو که اشکت در اومد ، دومی هم قسمت پای کوچولوت شد ،دیگه شصتت خبر دار شد و برای دومی میگفتی نـــ ه نـــ ه ...
11 ارديبهشت 1393

18 ماهه ي مــ ـن

وقتــــ ی بابا معین دیشب با دیدنـــ ـت شروع به ماشاا... ماشاا... گفتن کرد فهمیدم که این فقط یه حـــس مادرانه از بزرگ شدنت نیست ، واقعا بزرگ شدی .. .. ١٨ ماهگي خانم خانم ها مبارك   مهربانم اي خوب! ياد قلبت باشد يک نفر هست که دنيايش را ، همه هستي و رويايش را ،به شکوفايي احساس تو ، پيوند زده                 و دلش مي خواهد لحظه ها را با تو ، به خدا بسپارد...   ...
7 ارديبهشت 1393

سال جديد

دارم موهات و شونه میزنـ م ، یعنی وقت گیر ترین زمانی که برای حاضر شدنت صرف میشــــــــه .. .. تل و میزارم روی سرت که تو درش میاری و سعی میکنی دستت رو ببری سمت استخرت ، میگم نکن مامان ببین موهات ولــو شد و دوباره شروع میکنم و این بار تو با تلاش بیشتری میخوای به استخرت دست بزنی ، این بار با لحن بلند تر میگم ن ک ن و تو گریه میکنی .. .. بالاخره دستت به استخرت رسید دیدم اون یکی تلت رو دادی دستم و به سرت اشاره میکنی که این و بزنـــ م . . . از خودم خجالت کشیدم و فقط به این فکر کردم کاش این چیز ها هیچ وقت یادتـــ نمونه سلام عمر من عید هم با تمام خیر و خوشی هاش تـــم وم شد و دوباره همه چی شد عین روز اولــش غیر از تو .....
26 فروردين 1393

نرم نرمک باز می آید بهار

  اسفند رو به پایان است وقت کوچ کردن به فروردین است وقت بخشیدن و صاف کردن دل من… عاشق نیستم!فقط گاهی حرف تو که می شود دلم مثله این که تب کند سرد و گرم می شود داغ می شود آب می شود   ...
29 اسفند 1392

بلند قد كوچك

وقتي خونه ماماني بدو ميري در و براي دایی باز ميكني .. ..  وقتي تو خونه دست كليد من و بابا رو به سمت در ميبري .. .. وقتي دستت به خيلي چيزهايي كه تا يك ماه پيش نمي رسيد و بابتش غر غر تحويلم ميدادي و حالا ميرسه.. .. تازه ميفهمــــ ـم چه خبره؟  جونــ ـم عمرم نفســــمـ داره قد ميكشه بزرگ ميشه خانم ميشه        سلام خانمم امروز با هم ميخواستيم بريم مهموني ، داشتي از در ميرفتي بيرون كه بابا يي گفت يه بوس نميدي ،يهو خوشگل نازم بدو رفتي و بابايي رو بغل كردي و يه بوس ناز هم دادي .. .. حالا خدا نكنه نخواي بوس بدي همچين يه نميخوام و نميدمي راه ميندازي كه نگو .. .. ميوه كه در...
4 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به . می باشد