فاطمه جان جانفاطمه جان جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
رادانرادان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

.

دست خدا . . .

1393/2/21 0:33
نویسنده : مامان جون
519 بازدید
اشتراک گذاری

تاب تاب عباسي خدا من و نندازي

اگه قراره بندازي بغل خودت بندازي .. .. نميدونم چرا اين بار شعر رو اين طوري برات خوندم ، انگاري از لحظه تاب دادنت منتظر بودم .. .. يك دفـــعه تاب پاره شد و تو باصورت روي موكت اتاقت نقش زمين شدي ، فقط صداي جيغــ م يادمه و صورت خونيه تو ،نميتونستم به چيزي غير از تو فكر كنم حتي اجازه ثانيه اي نفس كشيدن نداشتم .. .. سريع بغلــت كردم  و به صورتت نگاه كردم همه چي سالم بود به جز لب كوچولوت كه خون ازش فواره ميزد ، به هر ترتيبي بود خون و بند اوردم و بعد از مطمئن شدن از حال عمومي ت زنگ زدم بابا و ديگه بغضــ م تركيد . . .

شكر خدا به خير گذشت ، درسته الان جاي كبودي روي چونت و پارگي رو لبت خود نمايي ميكنه ولي بازم هزار مرتبه شكر كه اين بار خدا  خودش بغلـــت كرد

            

سلام جان جان من

تو هفته اي كه گذشت دومين سفر بدون بابايي رو تجربه كرديم و اين بار شيراز ولـــي برخلاف مشهد واقعا به من سخت گذشت تا اونجا كه وقتي رسيديم حافظيه من از شدت خستگي حتي سر مزار حافظ  نرفتم . . . اين بدو بدوي شما تمومي نداشت و عجيب ماماني شده بودي ،گاهي براي لحظه اي حتي اجازه نداشتم كه حركت كالسكه رو به كســـ ي بدم .. .. به همه ميگفتي نه ، نميام .. .. تنها كسي كه گاهي حاضر ميشدي با تو همراه باشه دخترخاله محبوبه بود كه در نهايت به عمـــ ه  محبوبه تبديلش كردي . . .

مطمئنا چيزي از اين سفر تو ذهنت در اينده دور باقي نميمونه ، فقط اميدوارم تو سفرهاي بعدي اين قدر بهمون سخت نگذره . . .

چند روزه چنان با عشوه و ناز بابا جون بابا جون ميكني كه ادم دلش ضعف ميره مخصوصا وقتي بخواي بابا تو رو ببره دد ميري بهش ميگي ، بابا جــــــون پاچو بيا بييم (پاشو بيا بريم) .. .. از بس براي بابايي كلمه بدو رو براي عجله كردن به كار بردم تو هم وقتي حوصلت از حاضر شدن بابايي سر ميره ميگي بدو بدو .. .. حالا هم ياد گرفتي وقتي ميپرسم فاطمه بابايي كو ميگي سر كار . . .

مرسي ، كلمه اي كه درست و به جا به كار ميبري و من كلي كيف ميكنم ، هر وقت هم ذوق زدگي من و ميبيني ميگي افرين .. .. خيلي مواقع هم پيش اومده در مقابل اصرار ما براي به كار بردن يه كلمه يا جمله مقاومت كردي و اين بسته به شرايط و محيط داره كه چي بخواي بگي . . .

از دست و پا چپ و راستــ ـش رو بلد شدي .. .. زانو ،انگشت شصت دست و پا و نافت رو به يادگيري بقيه اعضا اضافه كردي .. .. جديدا ياد گرفتي موقع عوض كردن لباس يا پوشك مرتب تكرار ميكني عيبـــ ه . . .

خدا رو شكر وقتي ازت بخوام اسباب بازي هات رو به اتاقت انتقال بدي يا جمعشون كني  حرف گوش ميدي شايد نتوني ب درستي انجامـــش بدي ولي همين قدر هم براي من كافيه .. ..  چند روز پيش اولين شكستني اساسي رو انجام دادي و مرتب ميگفتي اَ ه ، تنها كاري كه تونســـ تم براي تنبيه كردنت انجام بدم اين بود كه ازت بخوام 2 دقيقه داخل اتاقت بموني البته با در باز  و جالب اين كه پا ت و از در اتاقت اين طرف تر نميزاشتي  .. .. البته دليل تنبيه كاملا موجه بود چون قبلا تذكر داده بودم كه نبايد بهش دست بزني و چون هيچ وقت دوست ندارم كه با كتك تنبيه ات كنم به نظرم اين راه حل خوبي بود . . .

از بودنت برایم عادتی ساختی که بی تو بودن را باور ندارم چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوب تر شد که دنیای من شدی همیشه بدان که تا ابد دوستت دارم.

پ.ن 1: با توصيف هاي زيبايي كه از شيراز شنيده بودمــ خيلي دلم ميخواست كه خودم بتونم از نزديك شاهد زيبايي هاش باشم ولِِِـــي انگار تصوراتم غلط از اب در اومد .. .. شايد تنها چيزهايي كه باعث بشه من دوباره همراه همسرم به اين شهر پا بزام عظمت پرسه پوليس و وجود شاهچراغ باشه  و اي كاش مسئولين استان خودم بيشتر به فكر باشند . . .

پ.ن 2: ديدن مرمر جون و محياي نازنيم بهترين اتفاق اين سفر براي من محسوب ميشد .. ..

 

پسندها (11)

نظرات (10)

مامان زهره
22 اردیبهشت 93 8:35
الهی شکر به خیر گذشته معصومه حان دیگه ما یک سفر راحت باید فعلا فراموش کنیم من که حتی مهمونی میرم از دست مرسانا خسته میشم بس دنبالش میدوم فکر کنم فاطمه جان که اروم باشه حداقل مثل دخملی من نیست خدا حفظشون کنه این روزها نیز بگذرد
مامان جون
پاسخ
باور کن فاطمه هم با اروم بودن اصلا میونه نداره,چه میشه کرد .شکر که سالم هستن
صبا خاله ی آیسا
22 اردیبهشت 93 19:09
عزیزم الهی قربونت برم خیلی ناراحت شدم از تاپ افتادی قربون لب کوچولوت برم.ایشاالله هیچ وقت ازین اتفاقابرات نیفته به به شیرازم ک رفتین انشاالله همیشه خوش باشین
مامان جون
پاسخ
مرسی عجیجم,بوس
مامان الناز
27 اردیبهشت 93 16:01
سلام مامانی ما برگشتیم.مرسی که توی نبودنمون فراموشمون نکردی و بهمون سر میزدی خدارا هزار بار شکررررررررررررررررررر که به خیر گذشت. با تمام وجود درکت میکنم که چقدر بهت سخت گذشته چون خودمم تجربش کردم. دلم واسه جان جان تنگ شده بود
مطهره
30 اردیبهشت 93 23:02
خاله قربونش بره، خدا رو شکر که به خیر گذشت..... ای جووووونم
مامان فاطمه
2 خرداد 93 16:44
آخی الهی بگردم ایشالله بلا ازت دور باشه جان جان خانوم همیشه به مسافرت و گردش عزیزم
مامان عبدالرحمن اویس
6 خرداد 93 8:19
خدارو شکربه خیر گذشت فاطمه نازنینم
مامان عبدالرحمن اویس
6 خرداد 93 8:20
معصومه جون عجب بزرگ شده دخترم ماشاالله هزار ماشاالله حسابی کیف کردم از عکسهاش دلبریاشم منو کشته
مامان درسا
7 خرداد 93 1:04
خدارو شکر به خیر گذشت.قربونت برم لبت زخمی شده. همیشه به تفریح.مامانی فعلا تا این بچه ها کوچولو هستند تو سفر بهمون خوش نمیگذره.
مامان سها و نی نی کوچولو
20 خرداد 93 13:58
عزیزم خدا همیشه مواظب بچه هاست ... واقعا جای شکر داره که ضربه اساسی نبوده ... می دونم صدقه می دین ولی حتی وقتی صندوق کنارتون نیست از قبل نیتش رو بکنید و هر روز صبح برای کوچولو صدقه بدید مسافرت با بچه خیلی سخته ... همه چی بهم می ریزه ما هم قبل از بچه دار شدن کلی عکس داشتیم ولی با بچه اینقد خسته میشیم گاهی انگیزه عکس حتی نداریم و گاهی هم فقط از بچه عکس می گیریم بس که حال و روز خودمون خراب و مناسب عکس گرفتن نیست یادش به خیر عکسای دو نفرمون ... ولی به هر حال میگذره ... روزی میاد که فاطمه جون خودش خانومی شده بودو بدو می کنه و تو کارها کمکت می کنه اونوقت سفر می چسبه و همه خستگی ها درمیاد
♥مهشید مامان مهتا
31 خرداد 93 12:21
عزیزم چه خانمی شدی گلم بمیرم که لبت خون افتاده تاب را میزنمش خاله ما را یادت رفت دیگه پیش ما نیومدی هااااا
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به . می باشد