10 ماهگي و خاطرات سفر
کنارم هستی و اما دلم تنگ می شه هر لحظه
خودت می دونی عادت نیست فقط
دوســـــت داشتن محضه . . .
سلام جان مامان
باید زودتر میومدم و میگفتم دختر نازم،شیشه عمرم همه ی وجودم ١٠ ماهه شدنت مبارک . . . پارسال این موقع رو یادت هست مامانی؟! تو همـنفســ من بودی و من به انتظار اومدنت لحظه شماری میکردم . . . حالا تو كنارم هستي و دوباره شدي همه ي نفســ من براي زندگي
نميدونم لذت چشيدن يه سفر خوب رو چطوري بايد تعريف كرد تا بعد ها هم بشه اون رو مزه مزه كرد . . . روز جمعه 3 تايي رفتيم فرودگاه كه شما اين مسافت كوتاه رو خوابت برد و باعث شد تو هواپيما حسابي شنگول باشي و اصلا اذيت نشي و صد البته اذيت هم نكني . . .
چون از قبل هتل رزرو نكرده بوديم با توجه به شلوغي مشهد تو ماه مرداد يكم با مشكل جا روبرو شديم كه شكر خدا اون هم حل شد و بالاخره جايي رو پيدا كرديم كه از همه لحاظ براي تو مناسب بود. . .
از همه ي اين حرف ها كه بگذرم مي رسم به شوق و شعف وصف نشدنيت . . . اصلا قابل توصيف نيست .از همه چي لذت ميبردي،از ديدن پير و جوون ، خيابون ها ،پاساژ ها ،شلوغي بيش از حد حرم ،ديدن يه عالمه مهر و كتاب اون هم يك جا . . .
اگه سوار اتوبوس ميشديم اينقدر انرژي صرف ميكردي تا بالاخره يكي نازت رو بخره .سوار ماشين كه بوديم برات فرقي نميكرد طرف پير باشه يا جوون ،صداش ميكردي تا از رو بره و بهت توجه كنه. مدير هتل و كاركنان اون جا رو شيفته خودت كرده بودي و تويي كه اينجا فقط بغل خودي ها ميري اونجا با همه رفيق بودي و بغل به بغل ميچرخيدي . . .
اولين باري كه رفتيم حرم و به خاطر شما رفتيم دارالحجه شما با ديدن اون همه بچه كلي سر ذوق اومدي و وقتي گذاشتيمت تا يه چرخي بزني ديگه نميشد نگهت داشت،اگه كسي در حال نماز خوندن بود به سرعت مهرش رو بر ميداشتي و در ميرفتي و بعد برميگشتي و ميخنديدي. . .از قفسه هاي كتاب بالا پايين ميكردي و دست به جا مهري ميبردي . . . دنبال بچه ها ميكردي و جيغ اون ها رو در مياوردي ، نميدونم چرا بيشتر از همه گروه هاي عرب عاشقت ميشدن در اين حد كه حتي گوشي هاشون هم مهمون دست هاي كوچولوي تو ميشد و بعد هي ازت عكس ميگرفتن . . . ديگه وقتي ميرفتيم حرم اگه پايين نميرفتيم صدات در ميومد . . .
ديگه تكيه كلامت شده بود دَ دَ . . . وقتي برميگشتيم هتــل تو هم شروع ميكردي دَ دَ،دَ دَ . . . متاسفانه يا خوشبختانه تو اين سفر همه چيز رو تست كردي و خوردي و به هيچ چيز نه نگفتي ولي خب شكر خدا اذيت نشدي . . .
اونجا ياد گرفتي براي كارهايي كه دوست نداري انجام بدي بگي نه . . . بعضي وقت ها به يه چيز انگشت اشاره ميبردي و ميگفتي اي چيــ ؟ (اين چيه) الان هم ديگه تو خونه مدام ميپرسي . . .
مفـــهوم هر چيزي رو كه ميخواستي انجام بدي ميرسوندي . . . دايره لغاتـــت زياد شده . . .
و از همه ی این کارها مهم تر اينكه براي شير خوردنت اصلا مامان رو اذيت نكردي
ناز گلم خوشي اين سفر و بزرگ شدن شما رو نميشه تو چند خط و چند صفحه خلاصه كرد و اگه به حرف و كلام باشه بازم بايد ادامه بدم كه . . .
بيايد عكس يادگاري ببينيم
اين كلاه رو بابايي برات خريد كه يك روزه گم شد . . .
مجتمع الماس شرق، اينجا خيلي بهت خوش گذشت
در حال غذا خوردن
پارک كوه سنگي
مجتمع زيست خاور،اينجا سوار سگ پشمالو شدي وكلي دور زدي
و در آخر يك خواب شیرین شبانه