مشهد الرضا
سلام جان مامان . . .
امروز خیلی سخت گذشت . . . امروز شما رو گذاشتم پیش مامانی زهرا تا بتونم برم برای شما شیر خشک بخــــرم . . تا اینجا هیچ ولـــــی وقتی که ببینی هیچ داروخانه ای شیر خشکـــی رو که میخوای نداره این طوری میشیـــــــ
امروز خیلی غصه خوردم،نه فقط به خاطر خودم و تو ، نه ... به خاطر همه ی نی نی هایی که مثل تو احتیاج به شیر خشک دارن . . . اخرش که دیگه نا امید شدم دلم هوای روزهایی رو کرد که خودم میتونستم بهت شیر بدم ،ولی حالا که خواست خدا این بوده از خودش کمک خواستم . . . شکر خدا با کمک بابا معین در اوج نا امیدی تونستم چند تایی پیدا کنم که چون سهمیه بندی شده فعلا فقط برای ٢ هفته شما کافیــه . . .
بازم شکر خدا . . . حالا بزار بگم که در نبود مامانی سعی کردی که خیلی خانم باشی و با تلاش مستمر دایی موفق به گفتن کلمه دایی شدی چند شب پیش هم که دور همی دوستانه داشتیم با شنیدن کلمه عمو شما هم تکرارش کردی و گفتی عمو (حیف که عمو نداری تا خوشحال بشه)
امروز ذندون هشتم شما هم خودی نشون داد ،اینــم مبارک مامانی
اگه امام رضا قسمت کنه فردا عازم مشهد الرضا هستیم،این قولی بود که پارسال کنار گنبد طلا،من و بابا به همسفر تو دلیمون داده بودیم که امسال ٣ تایی در کنار هم بریم مشهد . . .
امیدوارم تو این سفر به شما خوش بگذره و اذیت هم نشی . . .
اینم از امروز مـــا . . .