فرشته مهربون آورد برات يه دندون(6)
سلام جان جان من
الان ساعت یازده و نیم شبه و شما مثل یه فرشته ناز کوچولو خوابیدی ... البته بماند که به خاطر دندونت چه طوری خوابیدی ... امروز دندون ششم نازگلم جوونه زد،الهی فدات بشم که بیتابی دیروزت به خاطر دندونت بود و من متوجه نشدم ... مبارک جان جانم باشه
با بزرگ شدن شما مسئولیت های من هم بزرگ تر میشه... دیگه دائما باید مواظبت باشم چون از هر بلندی دوست داری خودت رو بالا بکشی و دستت رو رها کنی ... وقتی داری تند و تند چهار دست و پا میری و میشنوی که صدات میکنم برمیگردی و دست تکون میدی... دوست داری هر چیزی رو که پیدا میکنی بندازی دهنت ... دائما دور و بر گاز میگردی چون عاشق آینه گاز و در واقع عکس خودت شدی و من همیشه نگران از این کارت... به قول بابایی نگاه میکنی ببینی چی با بقیه فرق داره بری سراغ همون ...وقتی جایی میری که نباید بری برمیگردی و من رو نگاه میکنی و ادای من رو در میاری و میگی نه نه نه ،این حرکت رو خیلی قشنگ و واضح انجام میدی ...
بالاخره هفته پیش بابایی رو هم خوشحال کردی و گفتی بابا... کلمات نه،دد ،مه مه رو هم به خوبی یاد گرفتی ... گاهی چنان با هیجان شروع به حرف زدن میکنی و زبونت رو میچرخونی که من از اینکه متوجه نمیشم دختر نازم چی میگه کلی غصه میخورم...
راستی امسال با وجود شما ماه مبارک رمضان برای من و بابا یه رنگ و بوی دیگه ای داره مخصوصا دم افطار که دیگه با اون وضع و حال شیطنت شما هم حسابی گل میکنه و یه مامان و بابای خسته که نمیدونن چطور افطار کنن تا شما دسته گل های بیشتری به آب ندی...
بازم همه جوره عاشقتـــیــــــــــــــــــم