فاطمه جان جانفاطمه جان جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
رادانرادان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

.

تقدیم به مامان زهرا

    مادر كاملترين گام در حيات بشري است  اشكهاي مادر باران صلح اي بر زندگي است مادر جايزه نفيس اي است كه به خوشبخت ترين بشر هديه گريده است مادر جويباري است به زلالي كوثر مادر گرانبهاترين دري است كه در صدف عصمت پرورده شده است مادر قطره اشكي است كه بر روي محبت مي ريزد مادر معلم صلح و عاطفه است مادر اسوه استقامت و ايثار است مادر شريك دردها و رنجهاي بي پايان بشري است مادر آيتي روشن از رسالت و نشانه اي گويا از زندگي است مادر گرمايي است بر سوز سرما مادر الگوي حق باوران و پارسايان وزاهدان است مادر مرهمي است بر درد و آلام و زخمها م...
25 بهمن 1391

خواب ناز

اینم چند مدل از خوابیدن های جان جان مامان معصوم     لطفا بفرمائید ادامه مطلب...              خوب بخوابی عزیز ترینم...       ...
24 بهمن 1391

من خوبم

سلام جگر طلای من وای نمیدونی چقدر امروز خوشحالم،چون با تمام مشغله های فکری و استرسی که دارم امروز صبح که از خواب بلند شدی یه لبخند شیرین تحویل مامانی دادی و حسابی سر ذوق بودی و این یعنی اینکه حال شما شکر خدا رو به بهبودی هست. حیف که گوشی مامان امروز خراب شده والا با اون فیگور هایی که گرفته بودی می شد چند تا عکس نمکی ازت انداخت . راستی مامان معصوم از امروز شروع کرده به جمع کردن وسایل خونه،چون اگه خدا بخواد قراره چند روز دیگه از این خونه بریم،حیف تازه داشتی راه اتاقت رو یاد میگرفتی چون هر بار که بغلت میکردم و به اون سمت میبردمت قیافت دیدنی میشد.حالا انشاالله از اتاقت تو خونه جدید هم خوشت میاد،یادم باشه یه عکس از اتاقت بگیر...
24 بهمن 1391

عشق

فرشته کوچولوی من نمیدونم چطوری باید تمام احساسم رو به تو توی یه جمله خلاصه کنم.نمیدونم چطوری حرف ها رو کنار هم بچینم که معنای واقعی عشق رو بعد ها بتونی ازش درک کنی این روزها هر حرکت و کار جدیدی که میکنی من از خوشحالی به مرز جنون میرسم،دوست دارم اینقدر فشارت بدم که خودت به حرف بیای و بگی مامان جون ولم کن،ولی جالب اینجاست که من هر چی بیشتر میچلونمت تو بیشتر ذوق میکنی الان چند روز که وقتی پاهات به زمین میرسه خودت رو حسابی سفت میکنی، از دیشب چد بار نگهت داشتم که خودت رو زمین بمونی.اینقدر از این کار لذت میبری که خدا میدونه.با خودم فکر کردم یه چند لحظه بزارمت تو روروئک تا عکس العملت رو ببینم،فکر کنم عکست به اندازه کافی گویای م...
21 بهمن 1391

توان زندگی....

و آن زمان که خدا تو را آفرید به فکر نا امیدی دل من بود که با دیدن تو توان زندگی پیدا کرد دوباره رنگ گرفت... دوباره نفس کشید... دوباره خندید ...    ...
21 بهمن 1391

سرماخوردگی....

سلام جان جان مامانی امروز 10 روزه که شما سرماخوردی هفته پیش شنبه شما رو بردم پیش خانم دکتر،برات دارو هم نوشت و بهت گفت وقتی بزرگ شدی به خاطر اینکه از مامی سرما گرفتی گازش بگیری ولی نمیدونم چرا با اینکه تمام داروهات رو به موقع دادم و حتی به خاطر شما بیرونم نرفتم که مبادا باد سرد بخوری و حالت بد تر بشه بازم امروز یه عالمه سرفه میکنی؟؟؟ البته من میگم تقصیر بابایی که دکتر نرفته،اخه اقای پدرم از من سرما گرفته و توی خونه خود درمانی کرده و هنوز خوب نشده برای همین من احتمال میدم شاید شما واسه همین خوب نشدی. به هر حال فقط این رو فهمیدم که چقدر بزرگ کردن شما سخته ،هنوز اول راه هستیم و تا شما به سرانجام برسی خیلی راهه،...
19 بهمن 1391

مهمونی

سلام خانم گلم امروز من و شما با مامانی زهرا رفته بودیم خونه خاله مامانی یعنی خاله زهره رسیدیم اونجا تو خواب بودی و خیلی جالب تر اینکه حتی تا 2 ساعت بعدشم از خواب بلند نشدی حتما از ترس چلونده شدن بوده،اخه خاله شما رو خیلی دوست داره و اگه برسی بغلش دیگه خودت میدونی و خاله خونه خاله 2 تا نی نی دیگه هم بودن که از شما بزرگتر بودن و هی میخواستن شما رو نازی کنن ولی نمیدونستن که شما عروسک نیستی و من هی باید تو رو از دستشون نجات می دادم بعد از خوردن عصرونه زودی اومدیم خونه ولی نمیدونم چرا همش امشب غر غر میزنی،یکمی مامان رو کلافه کردی.اینم یه عکس از امشب   ...
15 بهمن 1391

واکسن 2 ماهگی

سلام جان جان(من فاطمه رو بیشتر اوقات اینوری صدا میکنم) جان جان امروز یهو یاد روزی افتادم که باید واکسن میزدی،چه چیزایی که نشنیده بودم.یکی میگفت تب میکنی،یکی میگفت یه عالمه جیغ میزنی ،خلاصه اینقدر غصه داشتم که نگو. از اونجایی که من عادت دارم خیلی با شما صحبت کنم و همه چیز رو برات توضیح بدم از یک هفته قبل از زدن واکسن شروع کردم به توضیح دادن راجع به واکسن.اینکه چرا باید واکسنبزنیم ،واکسن درد داره ولی تو باید قوی باشی و... خلاصه 7 دیماه که 5شنبه بود،من و بابایی و شما ساعت 8:30 به سمت مرکز بهداشت حرکت کردیم.خیلی استرس داشتم و هی به بابا میگفتم رسیدیم اونجا تو پاهاشو نگه دار من دل ندارم. خلاصه بعد از اندازه گیری قد و وزن...
2 بهمن 1391

شروعی تازه

سلام به فاطمه کوچولوی مامان عزیز دل ،مامان معصوم تصمیم گرفته از امروز خاطرات شما رو تو این وبلاگ که به خاطر شما درست کرده ثبت کنه... ولی مطمئن باش قبل از این وبلاگ مامانی همه لحظات شیرین با تو بودن رو تو دلش حک کرده ...
1 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به . می باشد