فاطمه جان جانفاطمه جان جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره
رادانرادان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

.

120 روز با دخترم فاطمه

   دخترم شیرین تر از شهد عسل دخترم صد شعر نو یکصد غزل دخترم زیبا ترین رنگین کمان آفتاب روشن این اسمان دخترم یک عالمه مهر و وفا پر ترین پیمانه جود و سخا دخترم گلدان گل های بهار دانه ی زیبای یاقوت انار  دخترم بر درد بی درمان شفا  یک ملک در ظاهری انسان نما دخترم الماس انگشتر نشین شاهکاری نیست زیبا تر از این دخترم یک قبله  تصویر دعا محرم الاسرار تقدیر خدا دخترم در مهربانی تا خدا کشتی لطف خدا را ناخدا   ...
7 اسفند 1391

تقدیم به بهترین زن دایی دنیا

  ...وتو... هرروز خوب ترمی شوی. ومن... هرلحظه عاشق تر... این همه دوست داشتنی بودنت دارد از سرم ،سر میرود... خوب من کمی آرام تر... کمی کندتر مهربان باش... بگذاربه پایت برسم... ...
4 اسفند 1391

خاله ها...

هر بار که تو میخندی تعادل این شهر به هم میخورد اما تو بخند زندگی را برای از نو ساختن بهانه ای باید   سلام دخملی جان جان،اومدم با یه عالمه حرف قشنگ از شما امروز خونه مامانی زهرا دوره همی داشتیم،خاله های مامانی و خاله جون من مهمون خونه مامانی بودن. خونه ما با مامانی 5 دقیقه فاصله داره،ولی برای اینکه  به موقع برسیم من تصمیم گرفتم ساعت سه و نیم اماده بشم تا وقتی ساعت 4 بنگاه برای دیدن خونه میاد ما بعدش با بابایی بریم. لباست رو عوض کردم،شیرت رو هم دادم خوردی،صورت نازت رو هم شستم که بیام خودم حاضر بشم.دیدم ساعت 4 شده و وقت دارو خوردنت ،اولین قطره دارو که رفت تو حلقت هر چی شیر خورده ب...
2 اسفند 1391

چارلز دیکنز گفته...

هرگز این چهار چیز را در زندگیت نشکن.. اعتماد .......... قول .......... رابطه و قلب.. زیرا این ها وقتی میشکنند صدا ندارند.. اما درد بسیاری دارند..    فاطمه من نه از اعتماد کسی سو استفاده کن،نه زیر قول خودت بزن  در پایداری رابطه ها مصمم باش و از همه مهم تر هیچ وقت قلبی رو از خودت نرنجون    ...
2 اسفند 1391

به یاد او مینویسم

جان جان مامانی ،امروز دلم هوای مادر رو کرده،برای همین دلم میخواد به یادش بنویسم تا کمی سبک بشم. مامان مامانی زهرا رو ما به اسم مادر صدا میکردیم ،دوست دارم یکدفعه دیگه این اسم رو صدا کنم و جواب بشنوم،اما حیف...     فاطمه من ،چند روز قبل به دنیا اومدنت حال مادر حسابی بد شد،اینقدر بد که دایی جون مجبور شدن مادر رو بیمارستان بستری کنن،البته این چند وقته همیشه حال مادر بد بود ،حتی تدارکات عروسی دایی مسعود رو با یه عالمه استرس انجام دادیم. وسط دلخوشی به دنیا اومدن تو حالا یه دلهره بزرگ بود،یه دلهره برای از دست دادن مادربزرگ مهربونم .شبی که مادر فوت شد من خونه مامانی زهرا بودم،موقع برگشتن به خونه من به ماما...
30 بهمن 1391

دعوت به مسابقه

سلام جان جانی امروز مامان مرسانا گلی ما رو به مسابقه دعوت کردن،سوال مسابقه اینه که چرا وبلاگتون رو درست کردین؟     جواب مامان معصوم: از اون بچگی همیشه یه دفتر خاطرات داشتم که هر اتفاقی که برام می افتاد رو توش مینوشتم،از اون سال ها و اون همه دفتر ،فقط برام یه دفتر با یه دنیا خاطره مونده ،وقتی ورقش میزنم و به چیزایی که نوشتم نگاه میکنم گاهی خندم میگیره و گاهی گریه.ولی خوشحالم که یه یادگاری قشنگ برام مونده  حالا من برای تو مینویسم تا زمانی که خودت بتونی قلم به دست بگیری و ریز و درشت خاطراتت رو مرور کنی ،شادی و غم ،خنده و گریه ،شیرین و تلخ... چه شاد و چه غمگین ،همه میگذرن و ممکنه فراموش ب...
27 بهمن 1391

پیش به سوی موفقیت

  جان جان مامان معصوم ،امروز بالاخره بعد از روزها تلاش تونستی خودت رو برگردونی،حیف که اون لحظه رو من ندیدم البته قبل از این ، چند روز مونده  به چهل روزگیت این کار رو کرده بودی . امروز من وشما با مامانی زهرا و زندایی خدیجه رفتیم خونه خاله زهره برای خوردن آش ترش،خیلی هم خوش گذشت و از همه مهم تر اینکه شما خیلی دختر خوبی بودی و مامانی رو خسته نکردی تازه رسیده بودیم و گرم احوال پرسی و این حرف ها که خاله جون گفت شما خودت رو برگردوندی تا من بیام ببینم و ازت عکس بگیرم شما رو بلند کردن ،این شد که من از این لحظه تاریخی عکس ندارم.الان خیلی وقت بود که برای این حرکت تلاش میکردی و چند بارم با کمک من موفق شده بودی ولی خب این ...
25 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به . می باشد