واکسن 2 ماهگی
سلام جان جان(من فاطمه رو بیشتر اوقات اینوری صدا میکنم)
جان جان امروز یهو یاد روزی افتادم که باید واکسن میزدی،چه چیزایی که نشنیده بودم.یکی میگفت تب میکنی،یکی میگفت یه عالمه جیغ میزنی ،خلاصه اینقدر غصه داشتم که نگو.
از اونجایی که من عادت دارم خیلی با شما صحبت کنم و همه چیز رو برات توضیح بدم از یک هفته قبل از زدن واکسن شروع کردم به توضیح دادن راجع به واکسن.اینکه چرا باید واکسنبزنیم ،واکسن درد داره ولی تو باید قوی باشی و...
خلاصه 7 دیماه که 5شنبه بود،من و بابایی و شما ساعت 8:30 به سمت مرکز بهداشت حرکت کردیم.خیلی استرس داشتم و هی به بابا میگفتم رسیدیم اونجا تو پاهاشو نگه دار من دل ندارم.
خلاصه بعد از اندازه گیری قد و وزن نوبت رسید به واکسنت.شما خواب بودی که خانم بهیار گفت باید بیدارت کنم
با اینکه قرار بود بابا پاهای نازت رو نگه داره ولی خودم این کارو کردم،دیگه طاقت نداشتم نگاه کنم که سوزن رو چطوری به رونای کوچولوت فرو میکنه.تا سوزن رو زدن یه جیغی زدی و بعد شروع کردی به گریه ولی من خیلی اروم بودم و هی به شما میگفتم مگه به مامان قول ندادی فاطمه جان
بعد از چند دقیقه یهو اروم شدی و بعد توبغلم خوابیدی.خانم بهیار گفت بردیمت خونه مواظب تبت باشیم و اینکه ممکنه 3 ساعت پشت هم گریه کنی .
وقتی رسیدیم خونه من همش منتظر گریه شما بودم ولی انگاری واقعا به قولی که به مامان دادی عمل کردی،چون اون روز تو از ساکت ترین روزهات رو گذروندی و همش خواب بودی
تب هم خدا رو شکراصلا نکردی
اینم یکی از عکس های اون روز با تب سنج