این روزهای ما
مدتیه که بـا هـم هستیم!ღ ٥ ماه و ١٩ روز ღ
تو ذهنم عدد ها رو تند و تند با هم جمع میکنم که ببینم تو ٥٠ سالگی جان جانم من و بابا چند سالمون میشه؟!
بی خیال...
خب برسیم به خودت دخترم این روزها عاشق راه رفتنی،دوست داری مامان دستت رو بگیره و شما شروع کنی به تاتی تاتی،با هر چند قدم هم که برمیداری سرت رو میاری بالا و یه نگاه به من میندازی .فدای اون چشمات بشم که از خوشحالی برق میزنه
دیگه این که یه چند دقیقه بدون کمک میتونی بشینی ولی در کل از نشستن زیاد راضی نیستی و دوست داری به هر قیمتی پاشی وقتی هم که رو بالش خوابیدی کلی تلاش میکنی که از جات پاشی
جدیدا یه سری چیزهای نا مفهوم میگی،به کارهایی که مورد علاقت باشه با صداهای او و آ واکنش نشون میدی،دوست داری برات سوت بزنم(متاسفانه زیاد تو این کار مهارت ندارم)
تو خواب دوست داری به شکم بخوابی و اگه ده مرتبه هم به پشت بزارمت دوباره بر میگردی و کار خودت رو میکنی از شیر خوردنت که دیگه نمیگم که افتضاحه و من باید به زور شیشه رو بزارم دهنت تا تو بفهمی که بابا این شیره،شیررررررررررررررر
یه بار فرنی و سرلاکت رو با علاقه میخوری یه بار دهنت کیپ میشه،هه هه هه
یه دوبار خواستم بهت پوره سیب زمینی بدم که خیلی راحت بالا اوردی ولی عاشق این هستی که به تمام غذاهای ما یه ناخنکی بزنی،بعد جالب این جاست که عاشق کوکو سیب زمینی هستی
ولی همه این ها در حد یه تست هست و نه بیشتر جان جانم تا شما به مزه های جدید عادت کنی
حالا فعلا مامان این طوری شده
یه چیز جالب ،جان جانم شما چیزهایی که مربوط به خودت میشه رو کاملا میشناسی:
دیروز دیدم شیر نمیخوری شیشه رو گرفتم جلوی دهنم و گفتم به به چه خوشمزست،یهو دیدم هیجانی شدی و پاهات رو تند و تند تکون میدی و میزنی به من،فکر کردم اتفاقی باشه ولی چند بار که تکرار کردم دیدم نه،حس مالکیت داری
جمعه رفتیم مهمونی دو تا از بچه های دوستام که یکی ٢ ساله بود و یکی ٤ ساله داشتن پتوی شما رو(پتو همه کاره جان جان) میکشیدن،حالا شما رو پای من نشستی و داری نگاه میکنی،یهو دیدم داری بپر بپر میکنی و چشات درشت شده ،یهو مامانی زهرا متوجه شد و سریع پتو رو بهت خواست بده که از دستش چنگ زدی
الانم که از خواب بلند شدی و داری به من نگاه میکنی
پ.ن1:يادم رفت كه بگم ترس از غريبه ها هم شروع كردي
پ.ن2:براي اينكه بياي بغل من و كسايي كه دوستشون داري دستت رو دراز ميكني