به یاد او مینویسم
جان جان مامانی ،امروز دلم هوای مادر رو کرده،برای همین دلم میخواد به یادش بنویسم تا کمی سبک بشم.
مامان مامانی زهرا رو ما به اسم مادر صدا میکردیم ،دوست دارم یکدفعه دیگه این اسم رو صدا کنم و جواب بشنوم،اما حیف...
فاطمه من ،چند روز قبل به دنیا اومدنت حال مادر حسابی بد شد،اینقدر بد که دایی جون مجبور شدن مادر رو بیمارستان بستری کنن،البته این چند وقته همیشه حال مادر بد بود ،حتی تدارکات عروسی دایی مسعود رو با یه عالمه استرس انجام دادیم.
وسط دلخوشی به دنیا اومدن تو حالا یه دلهره بزرگ بود،یه دلهره برای از دست دادن مادربزرگ مهربونم .شبی که مادر فوت شد من خونه مامانی زهرا بودم،موقع برگشتن به خونه من به مامان گفتم انشاالله فردا از حال مادر خبر های خوبی میشنویم.
6 آبان صبح روز شنبه ،یه روز قشنگ آفتابی بود ،من و بابا حامد قرار بود اون روز با هم بریم پیش دکتر بیهوشی تا من اجازه بیهوشی کامل رو بگیرم.نمیدونم چرا یه حسی به من میگفت مادر اون روز از بیمارستان مرخص میشه؟ولی هرگز فکر نمیکردم به جای خونه خودش بره پیش خدا.
توی راه بیمارستان بودیم که یکی از دوست های مامان زهرا زنگ زد به من و تسلیت گفت،دلبرکم مامانی دیگه مغزش کار نمیکرد ،نمیتونستم باور کنم که یه همچین اتفاقی افتاده باشه،من با یه عالمه حس خوب از خواب بلند شده بودم،خدای من این حقیقت نداشت.دیگه تمام راه رو گریه کردم .تو بیمارستان هم یه خونواده بودن که عزیزشون رو از دست داده بودن ،دیدن اونها داغ من رو بیشتر تازه میکرد.خلاصه بعد از اینکه دکتر بیهوشی اکی داد ما رفتیم خونه مادر .اونجا با دیدن مامانی زهرا دوباره کلی گریه کردم ،خیلی برام ناراحت کننده بود که تو مراسم خاکسپاری نبودم.هیچ کس نمیخواست به من حرفی بزنه تا بعد به دنیا اومدن شما و دوست مامان زهرا ناخواسته این لطف رو در حق من کرد و به من گفت...
فردای اون روز شما دو روز زودتر از موعد مقرر زمینی شدی و من دیگه نتونستم تو هیچ کدوم از مراسم مادربزرگ عزیزم شرکت کنم.
اسمونی شدن مادر و زمینی شدن فاطمه یه خاطره جاودانست برای همه کسایی که دوستشون دارن.
برای دوست داشتنت محتاج دیدنت نیستم...
روحش قرین رحمت