جان جان 7 ماهه
سلام جان جان مامان ٧ ماهگیت مبارک قربونت برم .....
امروز صبح که کنار من و بابایی نشسته بودی و داشتی صبحونه میخوردی یهو بابایی یه نگاه بهت کرد و گفت دخترمون چه خانم شده ،اگه بدونی این حرف چقدر بهم چسبید! تو همون فاطمه کوچولویی ... کوچولویی که من حتی نمیدونستم چطور باید بغلش کنم ،بهش شیر بدم و پوشکش رو عوض کنم... حالا امروز کنار من و بابا میشینه و با ما غذا میخوره ...
جان جان من به جز اون روزهایی که شما شیر نمیخوری و من دلخور، آروم هستی و خودت رو با اسباب بازیهات سرگرم میکنی و در همون حال کارتون هم میبینی...
اگه خسته باشی و بخوای بخوابی یا گرسنه باشی شروع میکنی به نق نق و شصت کوچولوت رو میخوری.راه رفتن رو به نشستن ترجیح میدی،اگه بخوای به چیزی خودت رو برسونی چهار دست و پا میشی و شروع میکنی به پریدن که خیلی خنده داره...اون دندون سومت هم که گفتم جوونه زده بود رفت که رفت؟؟؟؟ ولی به جاش رو دو تا نیش جلوت یه خبرهایی هست
*راستی اگه خدا بخواد هفته دیگه جشن دندونی برات میگیرم*
شب ها وقتی خیلی خسته ای چشمات بازه بازن و کسی باورش نمیشه که شما خیلی خوابت میاد ولی دیگه بعد ٧ ماه مامانی میدونه که این یعنی اخر خواب،این طور مواقع قبل خواب بلبل میشی و شروع میکنی به اواز خوندن...
صبح ها با صدای خنده و ادد اودو شما و جیرینگ جیرینگ تخت کوچولوت بیدار میشم،تا نگاهت میکنم میخندی و تند تند شروع میکنی به خوردن شصتت که یعنی مامانی من گشنمه،من فدای شیکمت بشم
خدا رو شکر هر چی به شیر علاقه نداری غذا خوردن رو دوست داری من هم دارم سعی میکنم با این قضیه کنار بیام و یه جوری برات غذا درست کنم که هم پر انرژی باشه و هم دوست داشته باشی
و چیزی که من خیلی دوستش دارم اینه که هر وقت خودت دوست داشته باشی ما رو میبوسی ،مثلا دیشب تا اومدی بغل من یهو لب های نازت و فشار دادی رو صورتم و ول کردی ،الهی من فدات بشم
خیلی حرف های گفتنیه دیگه از تو هست که اگه بخوام بگم باید همین طور به نوشتن ادام بدم ،پس فقط میخوام بگم
عاشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقتم