من میخوام حرف بزنم!
سلام جان جان مامان ... سلام عمر مامان..
الان کنار من نشستی و داری با خودت حرف میزنی،گاهی هم به من نگاه میکنی و یه لبخند قشنگ بهم میزنی که دلم میخواد قورتت بدم
جان جانی، دیروز مامانی زهرا و بابا معین از مشهد برگشتن .شما دیروز اصلا سر حال نبودی و از صبح همش در حال گریه بودی و شیر نمیخوردی ،برای همین هم با دیدنشون زیاد ابراز خوشحالی نکردی ولی احساس قریبی هم نکردی،آخه مامان جون این ها ١١ روز نبودن و تو که هر روز عادت به دیدنشون داشتی من فکر میکردم طور دیگه ای برخورد کنی؟!!
ولی امروز... از صبح که بیدار شدی سر حال و شنگول بودی و وقتی بابا معین اومد چنان ذوق زده شدی که انگار دیشب اصلا ندیدیشون.با حرکاتت بابا جون رو صدا کردی و تمام مدت با یه عشق و علاقه خاص داشتی بهش نگاه میکردی ولی اون چیزی که خیلی برای هممون جالب بود اون دل پر حرفت بود.اول خوب به قیافه بابا جون دقت میکردی بعد میرفتی تو فکر و یهو یه حرف نامفهوم میزدی ... و در اخر یه جیغ کوتاه و شاد
معلوم بود خیلی داری تلاش میکنی ،فکر کنم اگه خدا جون به تو قدرت حرف زدن می داد عین این ١١ روز رو برای بابا جونی حرف میزدی و درد و دل میکردی،قربون اون دل کوچولوت
راستی فردا شب شما ٧ ماهه میشی و این یعنی لحظه های با تو بودن چه زود می گذره
توراحس میکنم هردم...
که با چشمان زیبایت مرا دیوانه ام کردی...
من از شوق تماشایت...
نگاه از تو نمیگیرم....