فاطمه جان جانفاطمه جان جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره
رادانرادان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

.

گوش درد

سلام جان جان من تازه داشتم خدا رو به خاطر خوب شدن سرما خوردگیت شکر میکرم که یه اتفاق بدتر افتاد. امروز دایی و زن دایی از کرج برگشتن و چون خیلی دلشون برای شما تنگ شده بود حدود ساعت 5 اومدن پیش ما،از لحظه ای که رسیدن شما بنا رو گذاشتی به جیغ و داد  بعید بود با دیدن دایی و زن دایی همچین کاری بکنی .بیچاره ها کلی ضد حال خوردن و زودی رفتن وای دیگه نمیشد نگهت داشت،همش داشتی جیغ میزدی و گریه میکردی،حتی گریه هات از زمانی که دل درد هم داشتی بد تر بود،گفتم شاید خوابت نصفه شده این طوری میکنی،یه ربعی چرت زدی و دوباره اوضاع تکرار شد .بدتر اینکه شیر نمیخوردی و جیشم نکرده بودی خلاصه تازه ساعت 10:30 بود که میخواستم ب...
11 ارديبهشت 1392

به بهشت نميروم ،اگر مادرم آنجــــــــا نباشد...

مادرم مرکز يک دايره پر معناست             مادرم بوي بهشت، بوي تمام گلهاست مادرم بوي تب و رنج و غم و غصه ماست                مادرم عشق براي گذر از سختي هاست زير پاي مادر ان جنت و مينوي خداست               دل اگر هست به گيتي دل مادر هاست غم ندارد کسي دوست چو مادر دارد                 لنگر کشتي عشق ،عاطفه مادر هاست مثل گلبرگهاي رنگين گل سرخ بهار&n...
11 ارديبهشت 1392

فدای مادر

خاك را پرسيدم آيا مي تواني دل مادر گردي ؟    آسماني شوي و خرمن اختر گردي ؟       گفت نه هرگز من براي اين كار          بوستان كم دارم ، در دلم گنج نهان كم دارم      اين جهان را گفتم     هستي و مكان را گفتم       مي تواني آيا لفظ مادر گردي ؟         همه ، رفعت را ...همه ، عزت را ...همه ، شوكت را   بهر يك ثانيه بستر گردي ؟ گفت نه هرگز من براي اين كار آسمان را كم دارم ، اختران...
10 ارديبهشت 1392

شب تو

اولین باری که بعد از سه سال  کم کم به این نتیجه رسیدیم که دیگه نباید تنها باشیم تصمیم گرفتم برای انجام یه سری ازمایش برم دکتر،اون روز هم خوب یادمه روز تولد اقا امام رضا (ع) بود.       نیت کردم و از اقا خواستم که نه تنها من بلکه همه ی کسایی که لیاقت مادر شدن رو دارن خدا ناامید نکنه،با همین نیت ازمایش های اولیه رو انجام دادم که شکر خدا هیچ مشکلی برای مادر شدنم وجود نداشت،پس حالا میموند تصمیم نهایی ؟!          خیلی فکر کردیم و تقریبا بعد یک سال به این نتیجه رسیدیم که جمع دو نفرمون باید ٣+ بشه   ادامه مطلب لطفا &nb...
9 ارديبهشت 1392

پا كوچولو

قربون جان جانم برم ... فاطمه جونم امروز با اينكه سر حال نبودي ولي با شروع هفت ماهگيت 3 تا كار بامزه انجام دادي   اوليش اين كه بالاخره انگشت هاي پاي كوچولوت به دهنت رسيد و خودت كلي ذوق كردي دوميش اينكه سينه خيز رفتي،البته خيلي كوچولو و سوم اينكه يه قدم به صورت چهار دست و پا رفتي ...
8 ارديبهشت 1392

آخرين روز 6 ماهگي

روی آن شیشه تبدار تو را " ها " کردم اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم الان چند روز بود كه منتظر امروز بودم،6 ماهگي جان جانم... درست 6 ماه پيش ساعت 11:35 دقيقه شب جان جانم ديگه هواي مامانش به سرش زد و با اجازه خدا اومد پيش ما،چه شبي بود!   چقدر زود گذشت،اين 6 ماه با تمام 312 ماه زندگيم متفاوت بود. هر ثانيه ،هر دقيقه و هر ساعتش رو با موجودي گذروندم كه حتي نفس كشيدنش برام يه حس تازه بود.     اگه بگم ساعت هايي بوده كه خسته نشدم ،اگه بگم دلم تنهايي نخواسته،يا خيلي اگه هاي ديگه دروغ گفتم ولــــــــــــــــــــــــــــــــــــــي... بودن با تو رو حاضر نيستم با هيچ چيزي ...
8 ارديبهشت 1392

موفقيت جديد

سلام عمر مامان    نفس مامان    قربونت ميرم ها روز به روز داري شيرين تر ميشي    ميدوني جان جانم امروز شما بعد از روزها تلاش تونستي بيست دقيقه بدون كمك ماماني بشيني و با توپت بازي كني،خيلي هم خوردني شده بودي با اون مدل نشستنت     الان چند روزي هم هست كه داري براي چهار دست و پا رفتن تمرين ميكني ولي اصلا علاقه اي به سينه خيز رفتن نشون نميدي و ميخواي يهو بري سر اصل مطلب اينم عكس يادگاري از امروز براي جان جانم         ...
6 ارديبهشت 1392

مهمون مامان

سلام جان جان مامان فاطمه جان ، من عاشق این جان جان گفتن خودم هستم،جالب این که هر وقت مامانی زهرا یا بقیه زنگ میزنن و میخوان حال شما رو بپرسن میگن جان جان ما خوبه؟!     بگذریم... از امروزمون بگم که دوست های مامانی اومده بودن خونمون،خیلی هم خوش گذشت. ٣ تا از بهترین دوست های مدرسه،    اخی...  یادش بخیر ،چه روزهای خوبی با هم داشتیم جان جانم. من و خاله مهسا خیلی شیطون بودیم،خاله سانازم معمولا سوژه میداد به جو کلاس ولی دیگه خبری از خودش نبود،خاله بهشته هم الگوی یه دختر همه چی دون      هه هه هه،یه بار با خاله مهسا سر زنگ حسابان ،سر کلاس قبل اینکه ...
4 ارديبهشت 1392

يادت باشه

  من عاشق چشمت شدم  نه عقل بود و نه دلی       چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلي          یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود    سلام جان جانم... الان چند روزه كه حالم خيلي گرفته،ميدوني چرا؟!سر قضيه شير نخوردن شما بعد از تحمل اون همه روزهاي سخت براي مريضي شما تو عيد و ضعيف شدنت تازه 2 هفته بود كه درست شير ميخوردي ولي نميدونم يهو دوباره چي شده كه اين طور براي خوردن شير لجبازي ميكني!              هر كاري فكر كني كردم،از عوض كردن سر شيشه  ،عوض كردن شي...
29 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به . می باشد