تب واكسني
دختر قشنگم صبح هفتم اسفند ماه من و بابايي زودي از خواب بلند شديم تا جان جانمون رو ببريم براي واكسن زدن.اون روز به خاطر جابه جايي ،خونه ماماني زهرا بوديم.صبح كلي سر حال بودي و من اميدوار بودم مثل دفعه پيش بعد واكسن بازم سر حال باشي.
خدا رو شكر كمبود وزني كه داشتي به لطف شير خشك جبران شده بود.جان جاني تو شروع 5 ماهگي 67 سانت قد با وزن 6/600 داشتي كه خوب بود
قربونت برم وقتي گذاشتمت رو تخت خيلي شنگول بودي و داشتي به عكس هاي روي ديوار نگاه ميكردي،من پاهاي كوچولوت رو گرفتم ولي مثل دفعه پيش نتونستم به صورت قشنگت نگاه كنم.بابا جون ميگه قبل زدن سوزن بغض كردي بعد يهو بغض تبديل شد به جيغ و گريه،قربون اشك هاي مثل مرواريدت برم...
اين دفعه تا تونستي گريه كردي ،الهي قربون پاي كوچولوت برم كه ديگه نميتونستي تكونش بدي،خونه ماماني همش نق ميزدي و تا پات رو تكون ميدادي گريه ميكردي،معلوم بود خيلي درد داري،شير هم كه نميخوردي
بعد ظهر بدنت شروع كرد به داغ شدن،ديگه غروب شدي اتيش.زودي پاشويت كرديم،شكر خدا تبت اومد پايين ولي قطع نشد.پا تم همچنان درد ميكرد و تا تكون ميدادي دوباره گريه ميكردي.
اون شب خوب نخوابيدي و من همش بيدار بودم تا نكنه يه موقع خداي نكرده تبت بالا بزنه،دلم خوش بود فرداش بهتر بشي ولي فرداش هنوز تب و درد داشتي.واقعا كلافه بودم ديدن عزيز دلم تو اون شرايط.شكر خدا اخر شب موقع خواب حالت يكم بهتر بود و ديگه تب نداشتي ولي پاي كوچولوت هنوز درد داشت.خلاصه روز سوم وقتي چشم هاي نازت رو باز كردي فهميدم ديگه خوب شدي چون پاهات تو هوا بود و داشتي ورجه وورجه ميكردي
فرشته كوچولوي من الهي روزي خودت مادر بشي و شيريني اين لحظات تلخ رو تجربه كني.
چند تا عكس از اون روز براي يادگاري ميزارم ادامه مطلب
اين دو تا عكسم بعد واكسن زدنت