خاله ها...
هر بار که تو میخندی
تعادل این شهر به هم میخورد
اما تو بخند زندگی را برای از نو ساختن بهانه ای باید
سلام دخملی جان جان،اومدم با یه عالمه حرف قشنگ از شما
امروز خونه مامانی زهرا دوره همی داشتیم،خاله های مامانی و خاله جون من مهمون خونه مامانی بودن.
خونه ما با مامانی 5 دقیقه فاصله داره،ولی برای اینکه به موقع برسیم من تصمیم گرفتم ساعت سه و نیم اماده بشم تا وقتی ساعت 4 بنگاه برای دیدن خونه میاد ما بعدش با بابایی بریم.
لباست رو عوض کردم،شیرت رو هم دادم خوردی،صورت نازت رو هم شستم که بیام خودم حاضر بشم.دیدم ساعت 4 شده و وقت دارو خوردنت ،اولین قطره دارو که رفت تو حلقت هر چی شیر خورده بودی و نخورده بودی رو پس مامان معصوم دادی
حالا فرش،زیر انداز ،لباس،موهات همه جا شیری شده بود،من رو میگی ،اومدم تمیزت کنم که از بنگاه اومدن،یک شیر تو شیری بود که نگو
خلاصه دوباره با عجله لباسات رو عوض کردم ،موهات رو پاک کردم ،حالا مگه شما اروم بودی!نخیر داشتی یه بند گریه میکردی.
دیگه با هر مکافاتی بود سر هم بندیت کردم برای رفتن
دیگه رسیدیم خونه مامانی یکمی اروم شده بودی و بعد از یکم ناز و ادا خوابیدی.
کلا روز خوبی بود و شما کلی برای همه ناز کردی،از هر 10 تا حرف یه چند تاییش حول شما و شیرین کاریات میچرخید.یه مقداری سخنرانی کردی برای خاله جون ها،چند بار لبخند شیرین تحویل همه دادی،برای اینکه زیاد شیرین نباشی این وسط اخم و تخم هم کردی و بعدش گریه و بعد مراسم شست خوری و بعد لالا
در ضمن امروز دختر خاله محبوبه خیلی کمک من بود ،هم خیلی مواظب شما بود هم کلی به مامانی زهرا کمک کرد،دستت درد نکنه محبوبه جونم
اینم چند تا عکس یادگاری از جان جان من
91/12/1
اول این مدلی بودی
بعد شدی این مدلی
الهی مامانی فدات پاها کوچمولوت بشه،خوب بخوابی