فاطمه جان جانفاطمه جان جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
رادانرادان، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

.

♫♥♫

 

این دلاویـــــــ ـــزترین حرف جهــــــــ ــــان را، همه وقت،

نه به یک بار و به ده بار، که صــــ ــد بار بگو !

« دوستـــــ ــــم داری » ؟ را از من بســیار بپرس !

« دوستـ ـــت دارم » را با من بسیار بگو !

فاطمه جان جان

مثبت چهـــار

تو آن فرشته ای که وقتی در فصل پاییز راه می روي برگ درختان انتظار می کشند زودتر از دیگری پاهایت را بوسه بزنند فكر كردن به روزهايي كه قراره كنار هم باشيم و با هم از يك موجود كوچولو مراقبت كنيم ، قلقلـــكـ م ميده .. .. از اينكه هر روز مثل من منتظري و از ديدن شكمي كه مثل بادكنك شده لبخــند ميزني خوشحالم ،از اينكه هر روز منتظري تا داداشي بياد و بزرگ بشه تا بتونه با تو بازي كنه خوشحالــ ـم .. .. پ ن : به اميد خدا 23 دي ماه داداشي رادان مياد و قراره دنيا این بار به خونواده 4 نفره ما لبخنــــد بزنه ...
9 دی 1393

دختر پاييزي من ، تولدت مبارك

بوی پاییز را با تمام جانم احساس می کنم ... اینجا در عصری نیمه خنک , با صدای جیر جیرکهایی که شب را گم کرده اند , با صدای وزش باد در لابه لایِ   درختانی که در حال خداحافظی با برگهایشانند , با رشته کوه هایی  در حال عریان شدن که تنها غروب آفتاب را بر نوکِ قله ی خویش  می بینند و تکه ابرهایی سفید در میان مه , چیزِ دیگری نیز خودنمایی می کند.. حسی شگرف در پسِ دیدگانم . .. گویی بویِ پاییز آنقدر شامه نواز است که حسم را مدهوشِ خویش ساخته است ... حسی شگرف در پسِ دیدگانم . .. چقدر پُر احساس است " اين پاييز زيباي من " ... ...
7 آبان 1393

دختر پاييزي من

دوباره پاییز اما نه ((فصل خزان)) زرد! دوباره پاییز اما نه فصل اندوه و درد! دوباره پاییز فصل زیبای سادگی دوباره پاییز، موسم شدید دلدادگی . . . دوباره پاییز و فصل آمدن تو عزیزم بيشينم ؟ اينجا بيشينم . . . اينجا چي ، اونجا چي ! مي خواد صندلي باشه يا كدو فرق نـــداره فقط كافيه يـــكم بلند تر از سطح زمين باشه تا چندين بار بپرسي كه ميتوني اونجا بشيني يا نــــــ ه . . . بيبينم ، چيه؟! ماله منه ! كيه !؟ .. .. تلفن همسايه بغلي مـــدام زنگ ميخوره ، ماماني بدو گوشي بردار . . . ماماني تلفن ما نيست ،تلفن همسايمونه . . . چنــد دقيقه بعد دوباره صداي تلفني كه كسي جواب نميده و اين بار تو ، همسايه بدو...
7 مهر 1393

امروز ما ...

گوش كن ! صداي نفــــس هاي پاييز اين زيبا ترين فصل خداونـــــ ـــد مي آيد .. .. نگراني هايت را از برگ هاي درختان آويزان كن .. .. چند روز ديگر مي ريزند .. .. سلام فاطمه ي مامان تابستون هم با همه ي روزهاي گرم و شيرينش داره تموم ميشه و كلي خاطره برامون به جا ميزاره ،هر روزي كه گذشت يك قدم به بزرگ شدنت نزديك تر شديم ... دو ماه بيشتر نمونده تا تجربه ي دو سال با تو بودن رو حــس كنيم ، تجربه اي كه وجود نازنيت باعث ميشه دلم براي هر ثانيه اش تنگ بشـــــ ه .. .. خوشم میاد دستت به چیزی نرسه و اونوقت تو بری رو سر پنجه و تا جایی که راه داری خودت رو کش بدی تا به چیزی که میخوای برسی  . ...
17 شهريور 1393

بسم الله الرحمن الرحيم

برای تو می نویسم .... برای تویی كه تنهایی هایم پر از یاد توست... برای تویی كه قلبم منزلگه عـــشـــق توست... برای تویی كه احساسم از آن وجود نازنین توست... برای تویی كه تمام هستی ام در عشق تو غرق شد... نميدونم زير پاهــات چي مونده كه هي گير دادي درد درد ، بعد هم پشت هم ميگي ب و س ب و س . . . يك بار بوســيدم پرسيدم خوب شد ميگي نـــ ـه باز ب و س . . . دارم فكر ميكنم واقعا دردت اومده يا فقط ميخواي بوست كنم . . . شايد روزي 10 بار به بهونه هاي مختلف اين وضعيت تكرار بشه ولـــي نه براي من تكراري به نظر ميرسه و نه تو .. .. سلام جان جان ماماني نميدونم چرا ديگه تو خونه جان جان صدا...
17 تير 1393

عاشق .. دوست .. آويو

وقتي تو حال و هواي خودت باشي و يهو دست هاي كوچولويي صورتــــــ ـت رو ناز كنه و بگه عاشق .. دوست .. آويو (I Love you) ديگه اون موقع از خــدا چي ميخواي ؟! سلام جان جان مامان چقدردوست داشتم الان ميومدم و كنارت دراز ميكشيدم ولي گفتم تا وقت هست يه سري به اينجا بزنــم . . . ماماني با كلمه هاي اين ، اون .. اينجا،اونجا اشنا شدي و خودت رو راحت ميكني مثلا ميگي اين و بده يا اونجاست بعد من بايد كلي به خودم فشار بيارم تا ببينم اين خانم خانمي ما چي ميخواد . . . به هيچ قيمتي حاضر به جدايي از من نيستي مـــگه يكي بخواد بره بيرون ، مخصوصا بابا كه ديگه سريع خودت رو ميچسبوني بهش و بعد هم با م...
20 خرداد 1393

زندگي با تو ارام است . . .

زندگی با تو آرام آرام است، آرامش لحظه های منی تو چقدر این دنیا زیباست ، زیبایی دنیای منی تو دوستـِت دارَم چون تـَنهاتـَرين سِتارِه زِندِگی مَـنی ...
11 خرداد 1393

دست خدا . . .

تاب تاب عباسي خدا من و نندازي اگه قراره بندازي بغل خودت بندازي .. .. نميدونم چرا اين بار شعر رو اين طوري برات خوندم ، انگاري از لحظه تاب دادنت منتظر بودم .. .. يك دفـــعه تاب پاره شد و تو باصورت روي موكت اتاقت نقش زمين شدي ، فقط صداي جيغــ م يادمه و صورت خونيه تو ،نميتونستم به چيزي غير از تو فكر كنم حتي اجازه ثانيه اي نفس كشيدن نداشتم .. .. سريع بغلــت كردم  و به صورتت نگاه كردم همه چي سالم بود به جز لب كوچولوت كه خون ازش فواره ميزد ، به هر ترتيبي بود خون و بند اوردم و بعد از مطمئن شدن از حال عمومي ت زنگ زدم بابا و ديگه بغضــ م تركيد . . . شكر خدا به خير گذشت ، درسته الان جاي كبودي روي چونت و پارگي رو لبت خود نمايي ميكنه...
21 ارديبهشت 1393

واكسن

سلام جان جانم با اینکه از دیشب بی قراره واکســـنت بودم و دائما ساعت و چک میکردم که خواب نمونیـــ م ولی مثل اینکه تو بیشتر از من عجله داشتی چون برخلاف همیشه ساعت 7 از خواب بیدار شدیــ .. .. تا صبحونه شما رو بدم و خودم و بابایی حاضر بشیم ساعت شد هشت و نیم . . . مثل دفعات پیش برات توضیح دادم که چرا واکســ ن میزنیم تا یه وقت فکر نکنی که این یه نوع تنبیه و هم شاید راحت تر با موضوع کنار بیای .. .. خدا رو شکر گریه بقیه بچه ها رو شیر زن کوچیک من تاثیری نداشت و خم به ابرو نیاورد .. .. واکسن اول و تو بغل خودم زدن به بازو که اشکت در اومد ، دومی هم قسمت پای کوچولوت شد ،دیگه شصتت خبر دار شد و برای دومی میگفتی نـــ ه نـــ ه ...
11 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به . می باشد